شهید «یونس خدری» از شهدای دوران دفاعِ مقدس است که بعد از تحمل آلام جانبازی به شهادت رسید. او خاطرات خودنوشتی دارد که از دلاوری‌های هم‌رزمانش یاد می‌کند. در ادامه این خاطره را می‌خوانید.
یاد یاران| هم‌قسم‎ها

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «یونس خدري»، یکم ارديبهشت 1345 در روستاي سپهسالار از توابع شهرستان كرج به دنيا آمد. پدرش علي اكبر و مادرش خيرالنساء نام داشت. تا پايان دوره ابتدايي درس خواند. مشاور املاك بود. ازدواج كرد و صاحب یک دختر شد. به عنوان پاسدار وظيفه و با سمت فرمانده قبضه ميني كاتيوشا در جبهه حضور يافت و بر اثر اصابت تركش به کمر، قطع نخاع شد. بيست و چهارم اسفند1377، در بيمارستان ساسان تهران بر اثر عوارض ناشي از آن به شهادت رسيد. مزار وي در زادگاهش قرار دارد.


خاطره‌اي خودنوشت شهید «یونس خدری» را در ادامه می‌خوانید.

«هم‌پیمانان»

«ما قسم خورده‌بوديم كه هر كس خيال عقب‎نشيني داشت خودمان او را تير بزنيم. ساعت 8 شب بود كه ماشين‌ها به طرف خط مقدم حركت كردن و بعداز وارد شيارها شديم كه قبلاٌ شناسائي شده بود. ساعت 11:30 شب داخل شيارها بچهها حالت انتظار و آمادگي داشتند.

روزهای پایان سال در جبهه

قرار است نفرات گروهان 3 به فرماندهي برادر صالحي از جلو ما رد شوند و از طرف ديگر گروهان 2 به فرماندهي برادر زماني از سمت چپ و سمت جلو و از طرف چپ ما هم نيروهاي «تپه چشمه و علي گريزه » به سمت توپخانه دشمن و جاده حمله ميكردند. در هر صورت پس از يك ساعت انتظار، ساعت 3 نيمهشب بود كه بچهها را بيدار كرديم و آماده حمله شديم، بدون شناسائي ميدان مين بچهها همديگر را ميبوسيدند و خداحافظي كردند. ما قبلاٌ حدس مي زديم كه تعداد نفرات دشمن روي تپه 150 نفرباشد و من چه قدر التماس كرده بودم كه دسته ما جزء اولين دسته حمله كننده باشد. حساب كرده بوديم كه در عرض 15 دقيقه تپه را تصرف ميكنيم و بعد به سمت جاده ميتوانيم پيشروي كنيم و بچهها هر كدام به دو دسته تقسيم شديم.

برادر «حجهفروش» و «سيلواري» از سمت چپ و من به اتفاق 22 نفر از سمت راست حركت كرديم و برادر ايل گلي هم به اتفاق 2 برادر ديگر رو به تپه 7 حركت كرديم كه ناگهان تير اندازي شروع شد و فقط در آن لحظه ما از امام زمان (عج) و امدادهاي غيبي كمك ميخواستيم كه در اين عمليات بعضي از بچهها شهيد شدند و فرمانده «ايلگلي» و «حجه فروش» بر اثر تلهاي كه در ماشين عراقيها كار گذاشته شده بود. شهيد والامقام دست چپش در حمله بستان قطع شده بود و برادرش يك ماه و نيم پيش شهيد شده بود و ضمناٌ كشوري هم جزو گروه شناسائي و از بچه‌هاي همدان بود. تير به سرش خورده و شهيد شده است.

با يك بيقراري لوح نگهباني و كشيك روزهاي عيد نوروز را تنظيم كردم. چند روزي بود كه يك دلشوره غريب همراهيم ميكرد قرار نداشتيم ، تمامي فكر و ذكرم جاي ديگري بود. وقتي لوح تنظيم شد خود را آماده ميكردم تا آنرا به فرمانده پايگاه تحويل بدهم كه دراتاق باز شد. رضا در حالي كه نفس نفس ميزد. گفت: لوح را تنظيم كردي؟ آره، مي‌خواهم بروم جبهه من و رضا و چند نفر از بچههاي سپاه چندين بار در خواست كردهبوديم كه به جبهه برويم اما فرمانده پايگاه مخالقت كرده بود، فرمانده براي هر كداممان نيز يك جور استدلال مي‌کرد. به رضا به شوخي مي‌گفت: تو بزار تركشهاي بدنت زنگ بزند. انوقت هواي جبهه را بكن به بقيه هم ميگفت: شما در عرض اين دو سال جنگ، نصفش را در جبهه بوده‎‏ايد و هنوز نوبت بعديتان نرسيدهاست. رضا لجباز نبود با اينكه مسئوليت يك از واحدهاي اصلي سپاه را بر عهده داشت و عضو شوراي فرماندهي بود اما كلامي بر لب نمي آورد كه بفهمي او مسئول است. از زحماتش، شب نخوابيدنهايش و از خلوص و خوشرفتاريش و معرفتش ميفهميدي كه مسئوليت يعني اين، نه چيز ديگر، آنروز بيست و نهم اسفند بود و بايد طوري ميرفتيم كه براي تحويل سال در جبهه باشيم لذتش هم در همين حضور در لحظه تحويل سال بود. من درخواست همراهي با رضا را كردم.

«تحویل سال و شهادت»

لحظاتي بين چشمهاي من و فرمانده به گفتوگوي بدون كلام گذشت و با لبخند نه چندان رضايتبخش او دلم فرو ريخت كه من هم با رضا رفتنيم. بله، غير از من و رضا، عبداله و برادرش عزيز از دوستان مشترك من و رضا نيز همراهمان بود. با اينكه وقت تنگ بود اما اين باعث نشد كه يك كار مهم كه معمولاٌ فكرش از ذهن رضا تراوش ميكرد. فراموش شود رضا از هر كداممان هزارو پانصد تومان گرفت و با شش هزارتومان جمع آوري شده، شيريني و آجيل و مقداري خوراكي براي شب عيد خريديم و در صندق عقب ريختيم. رضا گفت: «زيارت بدون خرج مگه مي شه ؟!» گوشه چشمم را باز كردم و تابلوي «به «معمولان» خوش آمديد » را كه در تيررس نور چراغ ماشين قرار گرفته بود، خواندم. من و رضا كه تازه ديپلم گرفته بوديم بر سر اينكه «معمولان» بخش است يا دهستان مباحثه كرديم. يكي از برادران اورژانش به طرفمان آمد و به رضا گفت: ماشين را در جاي امني بزنيد و داخل اورژانس پشت بيائيد. تا حالا يكريز بعثي‌ها بر سر ما آتش مي‌ريزند. الان بچهها در خط در مضيقهاند از ديروز عصر نتوانستم براي بچهها غذا ببرم. رضا به حرفهاي آن برادر رزمنده خوب گوش داد و گفت: مقداري شيريني و آجيل براي بچهها آورده ايم. رضا گفت: بچهها آماده بشويد به خط مقدم برویم. به رضا گفتم كه صبر كن تا جبهه كمي آرام بگيرد ولي بدون درنگ به سوي لندكروز رفت و شيرينيها را به داخل لندكروز گذاشتيم و رضا قبل از اينكه استارت بزند به عبدالله گفت: ساعتت را به من بده تا بدونم كي بايد برگردم لندكروز از جا كنده شد و لحظاتي بعد رضا در پشت تپههاي جنگل نبعه در ميان مه ناپديد شد، يكي از بسيجيها كه به سختي ميتوانستی خطوط صورت گل آلودش را تشخيص بدهي داخل اورژانس شد و نفس‌‏نفس زنان گفت: «خط خيلي شلوغ شده.» راديو روشن بود و من با صداي زنگ ساعت كه لحظات واپسين سال 61 را اعلام مي كرد كه صداي اصابت يك توپ با صداي اعلام تحویل سال 62 از راديو در هم آميخت. من با عبدلله و عزيز و چند نفر از جبهه رفته‌ها عازم منزل شهيد رضا ارجمندي شديم و به حضور خانواده محترمش رسيديم.

جانبازی در فاو

ساعت نزديك 10 صبح بين خاكريز خودي و خاكريز دشمن در خط مقدم منطقه عملياتي فاو روي مين رفتم و پاي راستم متلاشي شد. اول احساس درد نميكردم ولي رفته رفته درد تا مغز استخوانم نفوذ كرد. ناگهان برادرمهدي حضرت‌پور كه بعدها شهيد شد به طرفم آمد و مرا به بيمارستان صحرائي فاو رساند و بعداز آن مرا به بيمارستان نمازي شيراز منتقل كردند. من به خاطر اينكه نيم پايم ازبين رفته بود خيلي ناراحت بودم. خلاصه بعد از يك ماه كه حالم رفته رفته خوب ميشد. روزي براي سر زدن به مجروحان ديگر از اتاقم خارج شدم. ناگهان در جايم خشكم زد. برادري تقريباٌ سي ساله را ديدم كه دو پا از بن و دست راستش از مچ كاملاٌ قطع شده بود. نزديك او رفتم ديدم مشغول خواندن دعاست پس از چند لحظه با محبت لبخندي زد وگفت: برادر مجروحي؟ گفتم: آري، برادر ولي نه به عظمت تو لبخندي آسماني زد. گفتم: اسمت چيست؟ گفت: حسين. گفتم: در كدام جبهه زخمي شده اي؟ گفت مگر فرق دارد و ادامه داد: «اي كاش، باز هم ميتوانستم بروم جبهه.»

من عاشق جبهه هستم. من شبهاي قدر جبهه را خيلي دوست دارم ، اشك از چشمانش سرازير شد و گفت: نمي‌دانم چرا مرا قبول نكرد! چند روز بعد پس از اينكه حالم خوب شد به اتاقش رفتم و ديدم نفر ديگري به جاي او خوابيده است. از پرستار پرسيدم: «حسين آقا » كو ؟ پرستار برگشت و با مهرباني لحظهاي مرا نگريست و گفت: «حسين چون حسين مظلوم شهيد شد و پيش خدا رفت. اشك مجالش نداد و من با اندوهي برگشتم و ساعتها گريستم. اي كاش روزي مي رسيد و ما حماسه‌هاي اين بزرگ مردان تاريخ را ميشناختيم.

منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده